نزدیک غروب که باشد و از پنجرهی گذشته و حالِ زندگیات نشستهباشی به تماشای آرام آن
ولی یکباره زمین و زمان به هم دوختهشود، شاخهها بشکنند، درختها خم شوند و مقوا پارهها در آسمان مقابلت بچرخند آنوقت شاید یادت بیافتد به تضادهای پیدرپیِ خلقت آدمی که ساده و بیاراده میآید، پیچیده زندگی میکند و باز به سادگی و بیاراده میرود…
شاید آسمان بلاتکلیف را که نگاه بکنی، بیشترِ تصمیمات معلق این سالهایت را به یادآوری که اگر، مناسب و به وقت گرفته میشدند، خودت را کمتر به صُلابهی خطا، آویزان میدیدی و کمتر نهیب بیدستُ پایی به خودت میزدی!
نزدیک غروب که باشد و رنگ آسمان، رنگ آسمانِ به هر کجا که روی، نباشد، یاد میگیری که حتی ضربالمثلها هم مشمول استثناء میشوند و گاه، محدود شدن به قوانین و ساختههای انسانها، خلاقیت و تعالی را می تواند دچار خلسهی جُمود کند!
اصلا کمی به طبیعتی که آرام نیست اگر گوش دهی، فریاد همهی سالهای گذشته را میشنوی که به لحظههای اکنونت تازیانهی زودتر باش میزنند و تو میمانی و میمانی و میمانی …
دم غروب جمعه که باشی…
16 خرداد 93 / بعد از طوفان تهران