شاید دست خودم نیست بدترین جملهی نابخشودنی دنیا باشد
اغلب اوقات، وقتی دوستان و عزیزان صمیمی، خطایی را به طور متناوب مرتکب میشوند و میگویند “دست خودم نیست” تقریبا نیمچه غُری میزنم که دست خودم نیست بدترین جملهی نابخشودنی دنیاست. ما بچه که نیستیم باید اختیار این دست را بگیریم بدهیم به آن یکی دستمان و اوضاع را کنترل کنیم اما امروز متوجه شدم خودم هم دارم مینویسم:
“من هم گاهی دست خودم نیست” که نگاهم آنقدر تحلیلی شده در تمام این سالها که برای بیشتر موضوعات، یا تحلیل یونگی میکنم یا یک جمله در این زمینه یادم میآید که حتماً باید یک جورهایی ربطش بدهم به…
ولی امروز جواب بعضی سوالهای این اوقاتم را گرفتم وقتی موضوع، سطح “خودشکوفایی و اوج از نگاه مزلو” بود و محض خود شیرین_تحلیلی گفتم:
” به قول یونگ، آدمها در هر سطحی از آگاهی که باشند، وقایع همان سطح، برایشان اتفاق میافتد”
آنوقت با توجه به نظر مشترک مازلو و یونگ، ادامه دادم: به نظر میرسد همانطور که خود مزلو و یا کتابهای شخصیت گفتهاند آدمها در این سلسله مراتب (hierarchy)، هرچه سطح آگاهیشان (self actualization_خودشکوفایی) بالاتر میرود، تنهاتر میشوند و تعداد کمی دوست برایشان باقی میماند یا دوستان جدیدی پیدا میکنند شبیه خودشان و چه بسا خیلی از یاران قدیمی را هم از دست بدهند و شاید هم آن یارهای قدیم که هنوز درجا میزنند، افراد بالاترِ هرم را از دست بدهند!
پ.ن: خلاصه برای از دست دادن افرادی که نه حرفتان را میفهمند و نه سعی بر درک شما دارند غصه نخورید و در جایی که لذت حضور ندارید، حاضر نشوید.
عاطفه برزين