سایههای ما همه جا دنبال ما هستند، همانهایی که دوستشان نداریم، همانهایی که حسودند یا بخیل، پُرگواند یا خجالتی، همانهایی که قلدری و کنترل میکنند یا ضعیفاند و لوس و حال آدم را به هممیزنند.
سایههای ناجور ما مردمانی هستند شبیهِ خود سرکوب شدهی نخواستنی درون ما که تا قهر بودنمان، همیشه دنبال ما میآیند فقط کافیست همهجا را نور آگاهی آشتیکنان بدهیم تا سایه رهایمان کند.
کافیست باور کنیم ما هم میتوانیم مثل آدمهای بد ذهنمان باشیم یا که اصلا هستیم اما هنوز ضامن انفجارمان کشیده نشده. باید باور کنیم بد بودن سادهتر از خوب بودنست و امکان وقوعش بیشتر و آدمها بسته به آگاهی خود و خانواده و فرهنگ این گونه بارآمدهاند و ما کاری جز مشاهده نمیتوانیم بکنیم. کافیست یاد بگیریم تفاوت و اشتباهات خود و دیگران را بپذیریم و اینقدر متنفرم از این و متنفرم از آن راه نیاندازیم که همهی اینها به معنای بدی و اشتباه کردن نیست اما پذیرش اشتباهاتیست که ممکنست خود ما در هر شرایطی مرتکبش شویم.
حالا یعنی وقتی به این موقعیت، رسیدیم به طرز شگفتآوری متوجه خواهیم شد دور و برمان را فقط آدمهایی گرفتهاند که بهتر از ما هستند، کمتر اشتباه میکنند و به ما حس امنیت و آرامشی خاص میدهند!
مثالهای بیشماری هست ولی خیلی ساده از خودم برایتان بگویم.
خیلی کوچک بودم و مثل اغلب دختربچهها عاشق لوازم آرایش و یا آرایش کردن بزرگترها…
یک روز شنیدم که عاطفه به خواهرش بابت آرایش کردن او حسودی میکند. همانوقت فهمیدم حسودی کار بدیست و هر کس مرتکبش شود، دیگران دوستش ندارند یا مسخرهاش میکنند. هرچه بزرگتر شدم، سایه حسادتم بزرگ و بزرگتر شد آنقدر که به خودم یاد دادم به هیچ موضوع زیبایی توجه نکنم و علاقه نشان ندهم مبادا دیگران این حس را از من بگیرند، حتی در نوشتنهایم مراقب بودم و در نگاهم که از همه چیز دزدیده میشد اما سایه از بین نمیرفت و بزرگتر میشد و دامنش را همه جای زندگیام میانداخت، اطرافیان، دوستان، همکارانی حسود همه جا دنبالم میکردند. یکی بابت قبولی دانشگاه سراسری، مدتها با من قهر میکرد، یکی بابت کار کردنم، یکی از مدل لباس پوشیدن دخترانه و یکی از نوشتنم ایراد میگرفت. یکی ترس این را داشت که در محل کار جایش را بگیرم و از قبل پاپوش درست میکرد و یکی دیگر…
بگذریم تا اینکه با مفهوم واقعی سایه آشنا شدم، نشستم و دانه دانه موضوعات و آدمهای آزار دهندهی دور و بر و تمام سالهای زندگیام را بررسی کردم، همه را بخشیدم که دست خودشان نبوده لابد. یکی مشکلات درونی و آسیب دیدگیهای روانی دارد و یکی نگاهش با من متفاوتاست. ولی از همه مهمتر انرژی منفی حسادت سرکوب شدهای از درون من دائما میخواست بگوید با من رفیق شو، بخش خوبی هم در من هست که آن حس رقابتجویی و انگیزه برای پیشرفتاست. میخواست بگوید آدمها به چیزهایی که دوستش دارند توجه میکنند و اینها نشانه حسادت نیست، مثل خود تو که یک نوشته یا شعر زیبا که میبینی میگویی: وای چه معرکهست، احسنت به خالقش، چرا به فکر خودم نرسید؟!
میخواست بگوید اینقدر نگو از حسادت بیزار و از حسودها متنفرم و حالا که اینطوری پس باید آنقدر حسود دور تو را بگیرند که یا خودت هم مثل آنها شوی یا دائماً آزار ببینی!
آنوقت تازه عاطی کوچولوی بیگناه و آنهایی که این تفکر را به من القاء کردهبودند بخشیدم که همهی حسودان دنیا را هم بخشیدم و یاد گرفتم آدم باید برای دوستداشتههایش تلاش کند و زیباییها را خوب ببیند. بعد هر چه نگاه کردم دور و بر خودم هیچ آدم حسود یا بهتر بگویم خیلی حسود بیمارگونه ندیدم. هر وقت هم دیدم، مچ سایهسازی را گرفتم که باعث تصاعد این خیال و انرژی شده بود!
عاطفه برزین