ترس موجود عجیبیه. از اون حسهای گاه خانمان برانداز که مقابل رشد آدم وای میسه و باعث رکود و افسردگی میشه یا گاه باعث رشدیه که وادارت میکنه احتیاط کنی و کارهای عجیب پر ریسک انجام ندی.
ترس خوراک روز اغلب ماست گاهی با مزهی زهر و گاهی با طعم آسودهی نان!
مواجه با اتفاقی که ازش میترسیدم; گرچه هنوز فکرش هم مثل کابوسیه که نمیتونم ازش بیدار شم; باعث شد هیولایی که راه شناخت به بعضی مسائل و احساسات رُ بسته بود، از سر راه بره و قدر داشتههامُ بیشتر بدونم.
اون کابوس واقعی باعث شد، غرور سنگینم سبکتر، احساسم عمیقتر و نگاهم به اطرافیانم بازتر بشه. رفتن هیولا یا واقعی شدن کابوس باعث شد بیشتر یاد بگیرم، سن و سال یا تفاوت نگاه یا حتی قرارداد و تابوهای ذهنی عزیزامون، نمیتونه باعث بشه، خوب و به موقع رفتار مناسب نداشتهباشن و تصمیم شایسته نگیرن!
گاهی افتادن تو واقعیتی که ازش میترسیم مثل بیدار شدن از کابوس و کنار زدن یه هیولاست. نمیگم پذیرش واقعیت یا وقوع ترس، کار سادهایه، نمیگم جنگ با هیولاهای ریز و درشت ذهنمون، یه بازی سرگرم کننده و دلنشینه، اما میدونم حتی وقتی حواست نیست یا نمیخوایش، هستی و ناخودآگاه، خودش سپر و نیزه رو میندازه بغلت و جنگی راه میافته که عاقبتش حتماً خیری داره که ممکنه تا مدتها مبهوت اون خیر باشی!
پس کاش با ترسهامون کمی دوست و به اونها نزدیکتر شویم، قبل از اینکه هیولای ساطور به دست ما شوند، قبل از اینکه، هوار شوند سر ما…
روانشناسی تحلیلی
عاطفه برزین/ پاییز 93