گرههای زیادی در روان ما مشغول جمعآوری همجنسان خود و فعالیت برای دریافت خواستههایشان هستند که یافتن و تبدیل کردن آنها به عاملی با رویکرد مثبت کار سادهای نیست…
خود من فکر میکردم یادآوری گذر عمر خودم فقط سختست وقتی پزشک یا آزمایشگاه سنم را میپرسد و با اکراه جواب میدهم و یا وقتی نزدیک تولدم غم عجیبی سراغم میآید
این روزها متوجه شدم سن عزیزان، خصوصاً مادرم را نیز دوست ندارم حتی محاسبه کنم چه برسد به گفتنش…
میدانم خوب نیست و پذیرش هر ماجرایی به بهتر شدن و لذتبردن بیشتر آن موضوع میانجامد ولی گاهی پُشت هر جریانی، آنقدر گره و ماجرای دیگر نشسته که باز کردن تک تک آنها، سواد و زمان زیادی میبرد که شعار دادنی نیست، انجام دادنیست!
پ.ن: سعیم مثل گذشته، همواره براین هست که با توضیحی از “سایهی وجود” و مثالهای واقعی ملموس، کمکی به خود و دوستانم باشم تا هرچه بیشتر، گرههای سختتری باز شوند و طبیعیست که باز کردن گرهها به دست خود شخص خیلی بهترست تا با دندان خود یا دیگری!
به امید توان اجابت این خواسته…
عاطفه برزین