امروز وقتی از صداي هق هق گريهام که با خواندن سطور آخر يک رمان، بيشتر میشد، به خودآمدم، متعجب شدم چرا که خيلی وقتست دورهي احساساتی شدن بابت مرگ يا غم شخصيتهاي داستان را بوسيدهم گذاشتهام بر طاقچهی خاطرات جواني…
ولی آنچه مرا درگير اين هيجان بیسابقه کرد، بازي بینظير و کمنقصیست که خانم “بلقيس سليمانی” با خوانندهی رمانش ميکند و جالبست که به نظر من اين بازی و بالا و پايينبردنهای مخاطب، چيزي فراتر از تعليق داستانیست چون در تعليق، “تو” هيجانزده و مستاصلی براي خواندن ادامه داستان ولی در اين بازی، انگار دلت نمیخواهد نتيجه را بفهمی يا اگر بفهمی حالا ديگر منتظری تا راوی جديدی سر در بياورد و با نگاه ديگری به ماجرا بپردازد و تو هيچ حس بازی خوردن منفی يا خيت شدن نداری!
هميشه از خواندن داستانهای جنايی، پليسی و يا پُرتعليق لذت میبردم خصوصا وقتی حدسياتم درست درنمیآمد و رودست ميخوردم، شايد بدینگونه درک هوش غليظ نويسنده، حال خوشی به من میداد.
حالا همين حس را دارم و معتقدم نويسنده کار خاصی انجام داده که بيشتر به تردستی و جادو شبيهست، کاری که مخاطب را خصوصا در بخشهاي پايانی وا میدارد تا سعی کند راویهایی که داستانهايشان بيعلامت تشخيصی، نوشتهمیشود را از هم تشخيص دهد و بابت درست و غلط حدسزدن که حالا مثلا راوی “سعيد” است يا “ابراهيم رهامی”، محمدجانی و يا صالح رهامی، به خود امتياز دهد!
اين اتفاقِ بازي خوردن، سرگرمی جالبی برای مخاطب است و از تشخيص راويان مختلف که هيچ علامت مشخصهای در شروع پاراگرافهای مربوط به هر کدام ديده نميشود، گرفته تا تفاوت زبان و نگاهشان به موضوع و طبعا خود موضوع کلي داستان و هر بخش، همه و همه، ميتواند خواننده را دچار يک حس و فهم خوشايند تازه کند!
نکته جالب ديگر اين رمان که باعث ميشود من خواننده را عصبي يا سرخورده از باخت نکند، رعايت قواعد بازي توسط نويسندهست چرا که در ابتداي کتاب، بخش هر راوي، مفصل و جدا از هم است و خواننده فرصت دارد با زبان و نگاه و حتي عقدههاي دروني راويها آشنا شود و در اواسط مجموعه، تشخيص اينکه الان چه کسي دارد نگاهش را توضيح ميدهد ديگر نه تنها کار زيادسختي نيست، بلکه سرگرم کننده و دلنشين است.
اما اگر از تکنيکهاي نو و قواعد اصيل داستان نويسي خانم سليماني بتوانم بگذرم (که اين گذر کار مشکليست)، تحليل تاريخي_ اجتماعي ابتداي دهه شصت و مرور خاطرات سخت و تلخ اين دوره، شايد موضوع اصلي داستان باشد که به طور ضمني و نه خيلي مستقيم به جنگ نيز اشاره دارد ولي بيش از هر موضوع، جدي بودن آرمانها، تغييرات مردم آن دوره و زهر تلخ سرنوشتها را نشان ميدهد. دوراني که به تصوير کشيدنش، جسارتي خاص ميخواهد که انگار “بلقيس”، عليرغم نگاه ظريف زنانه و نرمش، مردانه وارد اين ميدان ميشود و پيروز بيرون ميآيد!
به نظر من حتي نام “بازي آخر بانو” هم با ذهن بازي ميکند و تا لحظات آخر، دنبال بازي و تفسير جديدي از گُل(بانو) هستي تا رودست بخوري و اين حس براي من در بخش ضمايم که ديگر راوي خود بلقيس است، آخرين ضربات منجر به هيجاني گريه آفرين را ميزند!
اما از معدود ايراداتي که به زعم من ميتوان گرفت(که چون ايراد تکنيکي نيست پس ميتواند سليقهاي باشد) شايد آخرين بخش کتاب و ايميل خانم مهندس از آلمان باشد. انگار پيچيدگي داستان تا همينجا به قدر کافي بانمک و جذاب شده و بيش از آن نه تنها شور ميشود که ذهن مخاطب را نسبت به بانو و حتي کل داستان مکدر ميکند و شايد همان حس بازندهاي که با دلخوري ميبازد را ميدهد ولي درست در انتهاي ضميمه اول و پذيرش محمدخاني به محمدجاني بودن، انگار مخاطب، پيروز و برندهي يک مسابقهي داستانخوانيست حتي اگر بازنده باشد!
و در پايان بايد بگويم اگرچه دل کندن از توضيح احساس و نقد اين رمان کار آساني نيست اما دلخوش دارم به خواندن کتابي که قبل از بازي آخر، توجهم را جلب کرد و هنگاميکه بخشي از داستان بانو راجع به “مرگ” و تعاريف زيبايش را ميخواندم، به دليل انتخاب نامِ کتاب ديگري از خانم بلقيس سليماني، ” به هادس* خوش آمديد” بيشتر پيبردم…
قسمتي از اين بخش را ميآورم:
“… بعد پشت ميزش نشست و گفت: ” مرگ”
کلمه مرگ طنين وحشتناکي در آن کلاس بسيار بزرگ ايجاد کرد، سکوت او بعد از گفتن کلمه مرگ حضور سنگين مرگ را در فضاي آن کلاس ساکت صدچندان کرد و من احساس کردم زير فشار بالهاي سنگين مرگ که بر آن کلاس خيمه زدهبود دارم خفه ميشوم.
جملههاي بعدي او رهايي بخش بود گويي با هر جملهي او مرگ، بال و پرش را از کلاس جمع ميکرد. وقتي صحبتهاي او تمام شد، مرگ از در بيرون رفتهبود”
پ.ن: از چند سال پيش شروع به نوشتن داستاني با دو راوي کردم و با همين عنوان و يا نام جايگزينِ “رماني که هرگز مجوز چاپ نميگيرد” که مفهومي دوپهلو دارد براي اتفاقي که قرار نيست بيافتد… ولي مانده بودم، مخاطب چه گونه هر بار بايد تشخيص دهد که حالا راوي کيست پس با علامتِ (_) ديالوگها را از هم جدا کردم. خواندن اين رمان به من فهماند، نويسنده اگر مانند خانم سليماني حاذق باشد، ميتواند با چند راوي هم، دل مخاطب را ببرد به دنيايي که حتي اگر هادس هم باشد، ارزشش را دارد!
هادس*= خداي دنياي درون و صاحب گنجهاي پنهان، قلمرو مردگان و “مرگ” است ولي وقتي انسان بتواند با اين مفهوم واقعي، ارتباط بگيرد و معناي آن را دريابد، ديگر ترسي از مرگ خود يا ديگران نخواهد داشت و يا اين ترس کمتر خواهد شد و از طرفي ميتواند از منبع عالي خرد دروني بهره بگيرد.
عاطفه برزين / 26 شهريور 92