“هر چه بیشتر بدانیم و آگاهی بدست بیاوریم، کمتر قادر به زندگی کردن با دیگری هستیم. هر چه بیشتر میآموزیم، بیشتر باید در انتظار یک زندگی خالی و تنها باشیم…”
“ريچارد باخ”
اغلب ما فکر میکنیم خودمان را بیش از همه می شناسیم و برای همین بیش از دیگران نسبت به شناخت و دریافت خود گارد داریم. دیدن سایهها( بخشهایی که در تاریکی روانمان هستند) کار بسیار سختیست خصوصا توسط خودی که هزار فیلتر دارد برای بهتر دیدن خود و در مواردی با اعتماد به نفس پایین، برای بد و خُردتر دیدن خود!
اما بیشترین شخصی که حتی اگر روانشناس نباشد، میتواند به ما کمک کند تا کمی با سایههامان مواجه شویم، همسر،”یار” یا پارتنر ماست و افتادن در دام تنهایی، اگر چه گاه لازمست، اما شرط کافی برای خودشناسی نیست!
حالا این تنها شدنها گاه ادای فلسفی، برای متمایز بودن برای اینکه بگوییم” من با دیگران متفاوتم” و برای برجستهتر نشان دادن ماست و گاه ترس از تنها شدن آنقدر زیادست که خود منجر به تنهایی میشود!
اما در هر شکل، باید با “ترسها” مواجه شد باید شیرجه زد درونشان تا اتفاق بیافتند و شاید هم نیافتند ولی آنچه مهمست بودن در “لحظه” و البته با کمی خردمندیست…
ولی حقیقت تلخ دیگری هم هست که به قول پروفسور یونگ، آدمها تازه بعد از بحران میانسالی(خصوصا بعد از 35/ 40 ) سالگی تازه میفهمند چه جفتی مناسب آنهاست و از او چه میخواهند!
با همهی این تفاسیر، هرچه بیشتر بدانیم و بیشتر آگاهی کسب کنیم، بیشتر قادر به پذیرش خود و افراد دیگر هستیم منتها باید معتقد هم باشیم به “اصل فراوانی” و اینکه مثل ما و قابل حضور در مقابل ما هم در جهان هستی وجود دارد!
و باید بگویم که جناب “باخ”! من حتی اگر با زندگی خالی و تنها مواجه شوم، باز هم حاضر نیستم در تنهایی بیدانشی و کم خردی، غَلت بزنم
عاطفه برزین