قسمت اول:
اين روزها گير دادهام به “گيردادن”
به گرهدار بودن آدمها که يک سرش ميرسد به گرههاي خودم که يک سرش ميرسد به قضاوتهاي عجولانهي من…
نوشتههاي مردم را که ميخوانم ميگويم “اي بابا آخر چرا بعد از “و” ويرگول گذاشتهاند؟ مضحکتر از اين هم هست که “و” را بگويي بعد مکث کني؟ “وَ” يعني ادامه متن اما ويرگول يعني صبر کن، بعد ميبينم آدم، معروفهاي نويسنده هم دارند مرتکب اين اشتباه ميشوند، هر کتاب دانشگاهياي را که ميخوانم هم پر از همين ايرادات است، بعد يک روز که تند تند براي کانال تلگرامم از گوشي، مطلب مينويسم ميبينم يک “و” گذاشتهام و بعدِ آن ويرگول! آنوقت مچ خودم را ميگيرم که ديدي؟ ديدي خودت هم دچارش شدهاي؟ ديدي نه آسمان به زمين آمد و نه هيچکس فکر کرد غلط است؟
يک روز ديگر فکر ميکنم فلاني چرا اينقدر بدون اطلاع، حرف ميزند يا وسط هر ماجرايي خودش يا ديگران را بازي ميدهد؟ يا آن يکي دوست چرا اينقدر دلش ميخواهد ديگران را رهبري و کنترل کند که تازه جاي شکرش باقيست که اين ليدري با مهر و عطوفت همراه است!
حالا اين همهي ماجرا نيست، غصهام ميگيرد گاهي حتي دلم ميشکند وقتي ميبينم آدمها، فرافکني خودشان را در حضور آينهاي من و باقي ميبينند، سادگي ما انگار دارد کار دستشان ميدهد، رفتارهاي عادي من و ديگران براي آنها کوهي از گره بهنظر ميآيد اما نميدانند خودشان کجاي دنيا ايستادهاند؟ اصلاً گاهي عصبي ميشوم، فتواي قاطعانهي کلامشان آزارم ميدهد اگرچه قلباً دوستشان دارم، اما اين همه قضاوت سرسري حالم را بد ميکند. بعد، مثل هميشه، آن ذره بين خودکاوي را بر ميدارم سوار قطار جادويي ميشوم ميروم سراغ خودم، سراغ تک تک آنچه باعث شده اين رفتارهاي مشابه را خودم هم انجام دهم يا که قبلاً مرتکبشان شدهباشم، اما حالا چشم ديدنشان را ندارم…
گاهي ميروم به گذشته به آنروزها که تازه داشتم ياد ميگرفتم تيپهاي شخصيتي چيست، سايه کجاست، قضاوت به چه معناست، همان وقتها که زمزمههاي درونيام بلند بلند وحيِ منزل ميشد و لابد بعضيها را ميرنجاند يا گرههايي که بر ديگران حرام بود و بر خودم حلال را ميبستم، يا گفتن فتواهايي که براي من خوش لحن بود براي ديگران زهر…
اصلاً چرا راه دور بروم مگر همين الان بيخطا هستم؟ مگر قرار بوده بهترين آدم کره خاکي باشم؟ مگر قرار است همه از من راضي باشند؟ مگر قرار است شکل هر ادايي بشوم که ديگران جلوي آينههاي جورواجور کوتاه و بلندشان در ميآورند؟
از همه مهمتر، چه کسي شايستگي اين را دارد که باقي افراد را روي تخت پروکراستين* بخواباند و سر و ته آن آدمها را بچيند يا کِش دهد تا به اندازهي استاندارد ذهني او شوند؟
واقعاً کجاييم و رسالتمان چيست و قرار است به کجا برويم؟
اول خودت، خودم کوتاه بياييم، تخت پروکراستين قرنهاست که منفور شدهاست!
توضيح تخت پروکراستين*: تختي در يونان باستان بودهاست که در داستانهاي اساطيري، وجود داشته و مردم شهر را بر آن ميخواباندند و اندازه استاندارد مورد نظر خويش ميکردهاند يعني اگر شخص بلند تر از استاندارد بود پاهايش را ميبريدند و اگر کوتاهتر بود، ميکشيدندش تا اندازه شود!