گاهی میروی میروی، زندگی میکنی، میچسبی به دنیا، ازدواج، فرزند، کار، پول یا میروی میروی، زندگی میکنی، درس، دانش، مقام، کار و به هر حال دستآورد پیدا میکنی.
گاه میدوی میدوی، زندگی میکنی، عشق میدهی به هنر و خلاقیت،
مینویسی، نقاشی میکنی، فیلم، موسیقی یا مجسمه میسازی، به اسمات ثبت میشود، حظش را میبری…
بعد همهی این دستآوردهات هرچه که باشند، حکم فرزندانی را پیدا میکنند که انگار هیچوقت بزرگ نمیشوند و تو دائم مراقبشانی، تر و خشکشان میکنی، میروی میآیی و ساعتها مینشینی به تماشایشان.
حسات به اولیها یک جور دیگریست، گاهی دلخوری یا دلت میخواهد بهتر میبودن یا از معایب آنها شرمگین میشوی ولی نه از خودشان، آنها که تقصیری ندارند و تو لابد از کم تجربگی، بلد نبودهای خوب پرداختشان کنی ولی یک جور دیگری دوستشان داری، آخر، همینها بودند که تمام ترسهایات را ریختهاند.
گاهی شروع، برایت سختست چون از این و آن میشنوی کار اول خیلی مهمست، همین اولیهاست که یا بلندت میکند یا زمینات میزند. ترس برت میدارد، وسواس وجودت را پر میکند و یادت میافتد باید از یک جا شروع کنی، قرار نیست همه “دیکنز”، “انیشتین”، “پیکاسو” ، “میکل آنژ”، فلان مادر فداکار، بهمان پدر موفق، شوند. یادت میافتد، خیلیها بابت همین کمالطلبی با تمام پتانسیلهای ذاتیاشان، ترسیدهاند اقدام کنند، پس اقدام میکنی و بعدترها مینشینی به نظارهاشان.
کم پیش میآید ولی دور از شما ممکنست بیاید که چشم باز کنی و ببینی همهی آنچه ساختهای یا بعضیهاشان، رفتهاند، گُم یا آواره شدهاند. آنوقت مثل پدر، مادرهایی میشوی که میان خیابانها، آوارهی کودکان آوارهات گیج و منگ، بر سر میزنی. خدا نخواهد ولی برای بعضی پیش میآید که اگر بیاید تازه میفهمی، سوگواری و پل شکسته یعنی چه. آنوقت میزنی به آب وُ نمیدانی کار به کجا میرسد ولی وقتی با هر سختی رسیدی، وقتی لحظه لحظههای مشّقت آن روزها و این روزهای سوگواری و عبورت را با ضجّه طی کردی،
تازه میرسی به آخر خط و این از دستدادن، آنچنان عالَمی دارد و درس استقلال به تو میدهد که حتی اگر گمشدههایت را هم پیدا کنی یا از نو بسازی، دیگر به حالت فرقی نمیکند.
تو بدترینها را تجربه کردهای و بهتر از این هیچ چیزی نمیتوانست تو را اینقدر بزرگ کند!
عاطفه برزین
کمال طلبی، روانشناسی تحلیلی، خودشناسی
انتشار این متن در روزنامه صمت را از اینجا بخوانید.