واژه قربانی برای همه آشناست و احتمالا خیلی از ما را به یاد صحنهی بریدن سر یک گوسفند مظلوم بیاندازد و یا آب
خوراندن به آن حیوانکی
ولی بیش از برانیگختن حس ترحم با واژهی “قربانی” میخواهیم برویم سراغ خونهایی که هر روزه در همهی جهان بابت افرادی که ذاتا، تعمدا و یا ناخودآگاه نقش قربانی را بازی میکنند، ریخته میشود، قربانیانی که اغلب، خود و با هزار کرشمه و گاه با سادگی و معصومیت تمام، آگاهانه یا ناخودآگاه، قاتلین خود را پیدا و قلاب میکنند!
اینکه چرا این اتفاق میافتد هم مثل باقی مسائل مهم در روانشناختی نوین، برمیگردد به ناخودآگاه ما که خصوصا در کودکی فُرم میگیرد چرا که کودک مثل خمیرهی شکل و آسیب پذیریست که هیچکس برای شکلدهیاش ولو از سر دلسوزی یا برای تربیت، دریغ نمیکند!
و اتفاق دیگری که میتواند باعث حس قربانی بودن در یک شخص بشود، باز سر از ناخودآگاه و صفات موروثی (ژنتیک) افراد در میآورد و ما افراد بسیار آشنایی را میشناسیم که مثل مادر(کهنالگوی مادر یا دمیتر) میمانند و مراقب همه در همه جا با مهر فراوان هستند ولی از طرفی هم پُر انتظارند و هم دارای نقش شخیص قربانی با این جملات آشنا:
– من به خاطر تو از همه خواستههام گذشتم!(فرد به جفت مقابلش)
– شماها بدون من بلد نیستید زندگی کنید اونوقت این رفتارها رُ با من دارید؟ (فرد به همسر و فرزندانش)
– یادته پول نداشتیم چه سختیای کشیدیم؟ یادته از دارایی من خرج کردی؟ حالا به من مدیونی…
و مثالهای بیشمار دیگر…
این اشخاص گاه و در ظاهر آدمهای کنترلر، مسئول، قوی و مستقلی به نظر میآیند که در واقع افرادی هستند با لایه زیرپوستی وابسته به یک یا چند عزیز، خصوصا همسر یا فرزند و برای فرار از دوری و یا جدایی از طرف مقابل، هر سرویسی که وجود دارد و در توان یا عدم توانش است را به آنها میدهد با چشم داشت “بودن ” و “ماندن”ِ عزیز و یا حتی جبران با دیدن کمی رضایت و توجه از شخص مقابل!
مدل دیگر، افرادی با نقش قربانی، مظلومان ضعیفی هستند که اغلب اوقات توانستهند توسط بازی این نقش، دریافتهای قابل توجهی بگیرند پس بنابراین متوجه میشویم که این افراد، زیاد هم مظلوم و بیچاره نیستند و اغلب چارههای خود را از بیچارگان دیگری که قربانیِ قاتل بودن میشوند، میگیرند !
و بیهوده نیست که میگویند یک فرد با نقش قربانی، خصوصا با عقدههای فراوان سرکوب شده درونی، از یک بمب قوی، خطرناکتر است…
خوب تا اینجا مشکل گفته شد ولی حال، ما چه به عنوان شخصی که گاه و بیگاه ناخواسته و برای دریافت خواستههای مشروع و غیرمشروع، عرف و غیر عرف خود، نقش قربانی را بازی میکنیم و چه به عنوان قاتل یک قربانی، انتخاب میشویم و یا حتی علاقه داریم به خشونت و گوشبری و آزار، چه باید بکنیم؟
قبل از هر چیز میبایست متوجه بازی و نقشهای خودمان و دیگران بشویم یعنی مشاهدهگر معقولی باشیم و از بالغ درون مدد جوییم.
کار بعدی تقویت بُعد استقلال شخصیست و بالابردن عدم آسیبپذیری که ترجیح داده میشود با مثالی واقعی آن را بیان کنم…
یادمست در جلسهای از ورک شاپ گروهی تیپشناسی، آقایی که مدیرعامل قَدَر قدرتی بود، مطرح کرد:
” من مستخدمی دارم که مرا کنترل میکند و اگر از مهمانهایم خوشش نیاید، غذای مورد سفارش مرا نمیپزد و یا بداخلاقی میکند و آبرویم را میبرد. نمیتوانم بیرونش بکنم چرا که هم به او وابستهم هم مثل مادر مهربانیست برایم که دچار عذاب وجدان میشوم …”
راه حل پیشنهادی به این شخص، این بود که خودت هر از گاهی کارهای خانه را انجام بده از جارو کشی گرفته تا آشپزی، این کار چند حسن دارد یکی از آنها بروز خلاقیتست (آشپزی) و دیگری حس معنوی پاکیزگی و حس خوب مستقل بودن و عدم نیاز به افراد دیگر…او هم وقتی این استقلال را دید، حساب کار دستش میآید…
کار دیگری که راهکار روانکاوی باقی مشکلات هم هست، بررسی کودکی و یا حتی گذشتهمان است و مشکلاتی که بابتش آزار دیدیم و ما را شرطی کرده برای نقش خاصی را گرفتن و استمداد از بالغ و خرد درونیمان برای توجیه اتفاقات گذشته چرا که به قول هریس: ” ما نمیتوانیم گذشته را تغییر دهیم، ولی میتوانیم، خودمان را در حال حاضر تغییر دهیم”
پ.ن: در پروسه یا فراگردِ خودشناسی، بهترست با خودمان صادق باشیم و خود را از اشتباهات مصون ندانیم غیر ممکنست که ما هیچگاه نقشهای مختلف آسیب زننده یا آسیبپذیر را نگرفته باشیم…
عاطفه برزین
پرفسور یونگ و بولن باعث شدند آرک تایپها به این شکل تعریف شوند.
آبانماه 92