افسردگی و بحران میانسالی: پیش از شروع ذكر اين نكته ضروریست كه هر انسانی با ديگری متفاوت است و نمیتوان هيچكس را به طور مطلق در قالب های قراردادي خاص روانشناختی قرار داد
سيستم خود تنظيمی سايكی (روان انسان) سيستم بسيار جالب و هوشمندیست به طوريكه هر وقت ما در شرايط دشوار و تحت فشارهای زندگی و روانی هستيم و يا مرتكب اشتباهات مكرر ميشويم، خودمان را زندگي نمیكنيم و يا آنقدر منفعل میگرديم كه ديگران به راحتي وارد مرزهايمان میشوند و توان مبارزه برای حفظ مرزهايمان را نداريم، اين سيستم وارد بازی ميشود و برای ما نشانههايي ميفرستد تا ياد بگيريم خود را اصلاح كرده و يا تغيير دهيم چون تغيير دنيا كاریست عبث وقتي برای خودمان نتوانيم كاري بكنيم.
در ابتدا ممكن است سايكي از طريق خوابهايمان كه تنها راه ارتباط عادي بين ما و ناخودآگاه و يا بخشهاي تاريك روان كه دسترسي به آن نداريم است، نشانهها و نمادهايي را گوشزد كند تا اگر با فرهنگ نمادها آشناييم و يا اگر به طور ژنتيك اين توان را داريم از آنها الهام گرفته و راه درستتر را انتخاب كنيم كه البته اين اتفاق كمتر ميافتد و اگر نشد و روز به روز فشار حوادث بيشتر و توان مقابله ما كمتر شد به افسردگي فرو ميرويم تا در مواجهه با دنياي تاريكي، دانه انار* آگاهي را دريابيم، در تنهايیها بيشتر فكر كنيم، پاشنه آشيل و نواحی آسيب پذير خود را دريابيم و با يك پله ترقی در سطح آگاهی بالا بياييم و زندگي عادی بی افسردگی را از سر بگيريم.
حالت ديگر وقتي است كه فرد سطح آگاهي خود را با مطالعه و يا شناخت و عرفان بالا مي برد و سِلف (خويشتنself -) و يا ناخودآگاه، رشد يافتهتر میگردد. در اين حالت چون ايگو (تصويري كه ما از خودمان داريم) از بروز اين شخصيت ِ بدون ماسك خرسند نيست، پس با آن مبارزه ميكند و تضادي دروني و در نتيجه افسردگي پيش ميآيد. حالا خدا به داد فردی برسد كه اطرافيانش به خاطر بالاتر رفتن او از نظر سطح آگاهی و اينكه ممكن است ديگر تابع نباشد و زور نشنود و يا بيگاری ندهد، نگران باشند و به كمك ايگوی فرد افسرده بيايند و با اسلحه هاي مختلف از جمله دارو، تنها نگذاشتن، وادار كردن فرد به لودگي و فرار از واقعيت، به فكر فرورفتن شخص و احتياج به تنهايياش را از او بگيرند و در واقع جنين نورستهي در حال رشدِ فرد را ناقص تحويل جامعه دهند. غافل از آنكه سايكي ِ باهوش، گول نميخورد و در فرصتهای بعدی تلافی دفعات قبل را نيز در میآورد و اگر فرد باز هم غفلت كند كار به تيمارستان و شيزوفرنی و حتی مرگ میكشد و اين بدترين حالت ممكن است.
نوع ديگر افسردگی كه باز اجتناب از آن تقريبا محال است در سنين ميانسالی اتفاق میافتد. اين كه بخواهيم سن تقويمی خاصی را براي ميانسالی معرفی كنيم امكان پذير نيست چون افراد بسته به سطح آگاهي، هوش عقلي-عاطفياشان و يا داشتن يك شيفت بزرگ در زندگي (مثل جدايي از هر شخص و يا موضوع مهم، ورشكستگي، وقايع طبيعی و…)، ممكن است در زير 30 سالگي به سن عقلی مورد نظر (ميانسالی) برسند. به هر شكل وقتي يك فرد وارد اين سطح از موقعيت زندگی ميشود احساس میكند زمان زيادی برای زندگي ندارد و بايد از باقيمانده عمرش كمال استفاده را ببرد و متاسفانه و به اشتباه فكر میکند در اين چند سالهی عمر دست آوردهای مهم و يا در خور انتظار خود و يا اطرافيان و عزيزان و حتی جامعه را نداشتهاست و اين حالت براي خانمها بيشتر اتفاق ميافتد چون كمتر از مردان در فعاليتهای اجتماعی شركت دارند و باز هم متاسفانه وظايف مهم مادر (تربيت و پرورش فرزندان)، همسر، دختر و فراهم كردن محيط آرام و امن برای خانواده را فراموش كرده و دچار ترسهای بحرانِ گذار ميانسالي میشوند.
ترس ديگر، خصوصا برای مردان و يا زنان سرپرست خانواده و يا مستقل ِگرفتار اين بحران، ترس عدم امنيت مالي در زمان حال و آينده برای خود و خانواده و عزيزاناش است كه به نظر بديهی میآيد.
و اما مسئله مهم ِ اين دوران، تنها شدن و يا حس تنهايی و “تفكر اينكه ديگران مرا درك نمیكنند” است. از طرفي فرد دائما به گذشتهای رجوع میكند كه به زعم خويش، پر است از اشتباه، چه از جانب خود (اگر منصفتر باشد) و چه از جانب ديگران و از طرفي ديگر احساس قربانی بودن و خود را زندگی نكردن و فقط به ديگران بها دادن و رعايت اين و آن كردن را دارد كه خطرناكترين حالت ِ اين بحران برای افراديست كه در طول زندگی، مادر وار از همهی زمان و مكان و ماده و روح اشان بخشيدهاند در حاليكه اين بخشش هرگز بيانتظار نبودهاست! و البته بديهیست كه همهی افراد، مانند هم در اين دريا غرق نمیشوند و بسته به شرايط زندگی و شخصيتی و باز هم سطح آگاهی، ميزان درگيری افراد با خودشان متفاوت است.
بنابراين افسردگی چه در ميانسالي ِعقلي و چه در شرايط مختلف روحی، ناگزير به سراغ هريك از ما آمده و يا خواهد آمد و بهترين كار به زعم اهل فن، برخورد صحيح و شناخت علت اين “نشانه” (افسردگی) براي رسيدن به تعادلیست كه سيستم خودتنظيمی روان به ما تحميل ميكند.
به طور مثال فردی كه به دليل بحران مالي دچار افسردگي میشود، به جای خوردن انواع داروهای اعصاب و آرامبخش و يا حتي مفرح بهتر است به روانكاو و يا مشاور مراجعه كند و يا همه وقايع و حال و احساساش را بنويسد كه حُسن اين كار، بيان حرفهايیست كه با گفتن و يا نوشتنش خود فرد (حتي اگر مشاور هيچ راهنمايي نكند)، ميتواند مسير راههايی كه رفتهاست را ببيند و در عين حال اغلب اشتباهات خود را بررسی كند تا ديگر مرتكب آنها نشود و ضمنا وقتي راههای رفتهاش را مرور ميكند ممكن است بتواند روشهای جديد سودمند را نيز بيابد و يا فردی كه عزيزي را از دست داده در ابتدا بايد معنای واقعی مرگ را درك كند و بعد باور كند كه آن شخص واقعا رفته چون در حالت ناباوری، از خودش و فرد رفته هنوز انتظاراتي دارد كه ممكن نيست و در مراحل بعدي بايد بپذيرد كه اين سرنوشت همه ماست و گرچه دير و زود دارد اما براي همه اتفاق خواهد افتاد و از كجا معلوم آنكه زودتر رفته وضعيت بهتری نسبت به ديگراني كه ماندهاند ندارد و از كجا معلوم كه اگر در اين دنيا میماند زجر بيشتری نمیكشيد؟
خلاصه پذيرش واقعيت هر ماجرا و نگاه منصفانه به قضايا و داشتهها و درك نداشتهها به هر فرد افسرده كمك ميكند تا مشكلاتاش را ببيند، آنها را حل كند و با دست پر به دنيای زندهی زندهها برگردد.
عاطفه برزین
روانشناسی تحلیلی یونگ
چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۸۷