مثل همیشه، هنوز هیچ خبری از پاییز نیست و ما تازه از شهر* برگشتهایم بوارده. در بازار امیری همهجا صحبت از پخش احتمالی چیزی به نام آژیر قرمزست اما معنا و مفهوم آن را قرارست چند ساعت بعد بفهمیم!
چند ساعت بعد من و رُزی و فروغ، در باغچهی بیرونی که فقط با شمشاد از خانههای بغلی جدا شدهبود ایستاده و غرق در کودکیمان، گاهی به صحبتهای دختران بزرگتری مثل شیدا و مامانها که حالا میتوانم بگویم بوی اضطراب میداد و آن وقتها میگفتم یک جور ترسناکی بود، گوش میدادیم از همین حرفهایی که آن روزها مد شده بود بگویند”شایعه”ست، باور نکنید!
همین باور نکردن، شد باورکردنیترین شایعهی تمام عمرمان و صدای مهیبی مثل آمدن قیامت به همراه غباری قهوهای و تلخ، پاشیده شد به تمام شهر و خصوصا مرز بین بوارده شمالی و جنوبی، آموزش پرورش آبادان، این را البته چند ساعت بعد که بزرگترها تعریف کردند، فهمیدیم…
فهمیدیم که جنگ واقعا شروع شده و شیطنتهای لب مرز و بمبگذاریهای اینجا و آنجا برای دستگرمی بوده و حالا دست و پای پرت شدهی کارمندهای آموزش و پرورش، نشان میدهد که یک جریان وحشتناک دارد سُر میخورد و هوار میشود سر مردم…
مردمی که در یکی دو سال اخیر بعد از انقلاب و انقلاب فرهنگی، هنوز گیج میزنند و آب خوش چند سالیست از گلویشان پایین نمیرود و ما میدویدیم به سمتی که تا همین نزدیکی، خانهمان بود و حالها انگار، سقفهای زیبای شیروانیاش با افتادن هر بمب از هواپیماهایی که شکل کوسههای قهوهای کله چکشی بودند، میرفت هوا و دوباره برمیگشت سر جایش و تمام شیشههای پنجره به آنی ریز ریز میشدند و رُزی، که از همه کوچکتر بود میگفت “دیوار باز شد من رفتم داخل دیوار، دوباره در اومدم”
دیوارها تکه تکه پایین آمدند و بچههای محل، عروسکها و دوچرخه و توپهایشان را فراموش کردند و من حتی گربهی سفید_سیاه باهوشم، از اولویتهای بازیگوشی یا مسئولیتیم بیرون رفت و به هیچ چیز خاصی جز سیاهی آسمانی که از پالایشگاه شعله میکشید فکر نمیکردم و …
و حالا سالهاست هر غصهای را اگر فراموش کنم، هر خطایی را اگر متقبل شوم و یا دیگران را بابت سهلانگاریشان ببخشم، نه 31 شهریور را فراموش میکنم و نه شایعهی آمدن مهری تلخ را. مهری که تا قبل از آن 59 لعنتی، بوی خوش دوستیهای جدید و کتاب دفتر، شعرهای فارسی و دو دو تا چهارتا میداد. بوی پاککنهای عطری که گاهی برای باور پاککن بودن و یا اثبات کودکی، گازشان میزدم…
حالا سالهاست دم مهر و پاییز که میشود دلم به قد تمام بچههای دنیا که کودکیشان به هر بهانهای مخدوش میشود، میگیرد و سالهاست برای عاشقانگی پاییز دوستان فقط احترام قائلم ولی هیچ نمیفهممشان که یادش به خیر آن جمله …
“پاییز را میستایم به خاطر عدم احتیاجش، عدم اعتنایش به بهار”
شهر*: آبادانیهای ساکن مناطق شرکتی، به مناطق دیگر خصوصا خارج از مناطق شرکت نفت و بازار، شهر میگفتند
یکی از 31 های شهریور
توضیح: این متن را از سال 62 از قلم کودکی تا حال، بارها نوشتهام
عاطفه برزین