بلند میشوی، دستت را میگیری به میلهی آهنی کنار ایستگاه اتوبوس. مرد عابر کنجکاوی نگاهت میکند. دوباره گیج میروی که بیافتی. بار سنگینی روی دوشتست و دستانت یخ زده. سوار اتوبوس میشوی، خیابان ولی عصر خیلی وقتست یک طرفه شده، آن هم فقط با اتوبوس و تو بعد از چند روز بیماری و آژانس سواری، هوس کردهای گذر به گذر تهران مهر ماه را تا خانه بروی!
حالا سوار شدهای و جای نشستن نیست. میترسی تاب ایستادن نیاوری، پیاده میشوی. مرد عابر کنجکاو که دیگر با شهود پنچرت نمیتوانی تشخیص دهی که نگران گیج رفتنات است یا در پی زدن کیفت، باز هم نگاهت میکند و به موازاتَت راه میرود…
تقصیر خودت است همین روزها داشتی فکر میکردی راهی پیدا کنی برای حدس نزدن اتفاقات آینده، برای بو نشنیدنت برای اینکه یک جوری بتوانی شامهات را پنبه بپیچی…
پیاده میشوی میروی اتوبوس تازه و خالی بعدی. پتهی مانتو را میزنی بالا، مینشینی و نمیدانی باید به چه موضوعی فکر کنی و اصلا فکر میکنی یا نه؟
نمیفهمی چرا هر وقت دنیای هادس، دستش برای چیدن گل صد پر درازست* تو آن طرفها پرسه میزنی و دستش را میگیری که با او بروی و همیشه، صدای حزین مهسا وحدت میپیچد در گوشَت و دچار بیزمانی میشوی و میبینی نیایش چه شلوغست!
از عابر پیادهی بلاتکلیف خبری نیست، زن مهربانی پتهی مانتواَت را صاف میکند و تو چند بار به احترامش برمیگردی و نرم لبخند میزنی و میآیی به نیایش!
مسیر بعدی شب شبست و جان میدهد برای شنیدن یک موسیقی، وقتی از روی شانههای شهر* عبور میکنی نردهای برای گرفتن نیست و هیچ آدمی که نگرانت باشد یا حتی بخواهد کیفت را بزند از این طرف پل رد نمیشود.
مهسا وحدت هم نیست و به جای او و دور از انتظارت و حتی به جای شنیدن “Adagio” از “Lara Fabian ” رنگ چشمات خیلی قشنگه را میشنوی و بعد از دیدن اینهمه کابوس، لبخند میزنی…
حالا دیگر رسیدهای، بخشیدهای، یک جورهای خاصی غم شیرینی داری
برمیگردی نگاه میکنی به بلندای یکی از شانههای شهر که بیشترِ بار غم مردم را به دوش کشیده و
حالا تو دیگر رسیدهای و مثل همیشه سهمت را گرفتهای و گذاشتهای در بلندای این شانههای مطمئن تا میان ازدحام نفسهای این همه ماشین، این همه آهن و آسمان گم شود!
* گل صد پر اشاره به داستان خدای هادس و چیدن گل صدپر پرسفون و ورود به دنیای درون و یا افسردگی
عاطفه برزین