گاه به آدمکهایی میمانیم که آن سر ِبَندمان معلوم نیست کجا و به دست کیست؟
گاه پا برهنه میآوَردمان میان باغچهیی پُر از خار و بوی حوض لجن گرفته، نمیگذارد دل خوش کنیم به بوی اندک گلهای نیمپژمرده…
!اما دل خوش میکنیم
و گاه میآوردمان به حاشیهی دریایی زیبا که پُراز شیشههای شکستهی بدَمستانست و ما روی شیشهها میرقصیم و فریاد از عاشقی به مرغان دریایی موهوم برمیداریم و دل خوش میکنیم به همین صدای پَرت، به دوردستهای افق…
اما فقط دل خوش میکنیم!
پ.ن: شاید بُریدن بندها کار سختی باشد اما به یقین شدنیست!
پ.ن متاخره:
به جای رقص روی شیشهها و عاشقانگی پُر مغلطهی زجرآور بهترست که بند اسارت جنون را پاره کنیم !
عاطفه برزین
هشتم اسفند 91