امشب دم غروب موقع پیادهروی، بعد از یک روز پر از شنیدن، جلسه و گفتن و ایدهپردازی یک باره دلم خواست بنشینم روی پلههای بالایی پل بغل اتوبان، حالا بگذریم که سرتاپا سفید پوشیده بودم و بگذریم که یک زن هستم و این حرکت، عواقب خوبی ندارد اما دیدم ما چقدر از اشتیاقهای حتی سادهمان هم دوریم از شورهای زندگی …
کاش نصفه شب هوس خوردن یک بستنی را به دل نگذاریم
گاهی بتوانیم مثل کودکی، تاب و سرسره سوار شویم و روی تپههای چمنی، (جسارتا) خرغلت بزنیم…
و یا از میان یک عالم کار انجام نداده، فیلمی زیبا ببینیم یا سینما برویم…
و یا اصلا با لباس سفید و یا هر رنگی روی بالاترین پلههای کنار اتوبان بنشینیم و بوی چمن و پاییز را به نفس بزنیم!
عاطفه برزین