آنوقت دیگر تا بیایی فکر و انتخاب کنی رسیدهای به چهلسالگی، که انگار هزار راز و رمز نهفته دارد این دههی عجیب زندگی
حالا تازه میخواهی بفهمی، که اگر بفهمی! کجای دنیا نشستهای و داری به کجای این دنیا چشم میدوزی و دلت میخواهد چه مدل آدمی و از چه دیاری کنارت باشد و اصلا چهطوری باشی...
از چهل که آرام آرام و سال به سال گذشتی، رنگها، صداها و نقشها پررنگتر میشوند، سبز تیره، آبی پررنگ، زرد خردلی و چرک، خاکستری...
نقشها حک میشوند در سنگهای خیالی که دیگر خیال نیست، عین خود واقعیت هستی، سختست و ماندگار!
حالا، میتوانی بفهمی چه دوست داری، چه دوست نداری، چه میخواهی، چه نمیخواهی، از که چه انتظاری باید داشته و چه نداشتهباشی...
دیگر غرورت، مثل دهههای قبلی زندگیت، خام و بادبادکی نیست و با هر خَس و خار کمخاصیتی، خالی نمیشود. الان غرورت عطر برنج دمکشیدهی ذغالی میدهد و اصیل، تکیهداده به یک بغل پشتی دستبافِ قدیمی گرانبها!
حالا تازه میتوانی جفتت را بیابی حتی اگر باور نداری به این دسترسی، بر این یافتن
و یا حتی اگر سالهاست داری با او زندگی میکنی اما نشناختیاش، نیافتیاش، پس مییابی
چرا که تازه، خودت را دیده، خودت را پیدا کردهای...
حتی اگر به دههی عجیب و تلخ ـ عسلیِ چهل نرسیدهباشی
خودت را پیدا کن
پیدایش کن!
"عاطفه برزین"
اواخر سال 92